*داستان ریش من*
♻ تازه پشت لبم سبز شده بود و تارهای ریش نازکی گردی صورتم را پوشانده بودند، سنم مرز چهارده سالگی را پیموده بود و سال دوم دبیرستان را شروع کرده بودم.
درس دینی و حفظ نخوانده بودم تازه پایان همان سال تحصیلی اولین مرتبه چهل روز جماعت تشکیل شدم.
نماز را از اول دبیرستان، هنگامی که وارد فضای خوابگاهی شده بودم آغاز کردم، و یک کلاه سفید هم بر سر میگذاشتم.
رئیس مدرسه که خودش هم نمازگذار بود در ابتدا چیزی نمیگفت اما کم کم وقتی من را میدید بجای اسمم به من در جلوی دوستانم میگفت: ریش» چخبر خوبی»؟! اما خدا رو شکر کمتر همدیگر را میدیدیم و این سخنان تلخ را میشنیدم.
اما کار به اینجا ختم نمیشد، معاون مدرسه که اهل تشیع بود بعد از پایان هر زنگ تفریح جلوی در ورودی کلاسها میایستاد و به محض دیدن من میگفت: آقای X ریشهایت را کوتاه کن، من هم با لبخندی تلخ سرم را تکان داده و میگفتم: چشم، اوقاتی هم که گیر زیادی میداد توی حیاط بزرگ مدرسه جایی خودم را قایم میکردم تا او به دفتر برود که اینکار به قیمت دیر رسیدن سر کلاس و ناراحتی استاد و یا تنبیه شدنم میانجامید اما چارهای نداشتم، گاهی اوقات هم اصلا زنگ تفریح از کلاس خارج نمی شدم.
پس از تعطیلی مدرسه و وارد شدن به خوابگاه، آقای سرپرست که جلوتر با هم میانهای خوب نداشتیم روی اعصاب بود و به ریش من گیر میداد و می گفت: ریشت را کوتاه و گرد کن، درست مثل عکس العملم در جلوی آقای معاون رفتار می کردم.
اما نمیتوانستم از جلویش قصر در بروم، کار بجایی رسید که شروع به تهدید کردنم کرد و من از روی اکراه سر ریشم را با قیچی کوتاه کردم تا شاید سرپرست کوتاه بیایید٬ ولی با دیدن من گفت: نه هنوز ریشت بلنده منم گفتم: کوتاه تر از این نمیشه، آقای سرپرست که ابهت و دست بضرب فوق العادهای داشت از سخنان و عکس العمل بنده بشدت به خشم آمد و دستم را گرفت و گفت: الان ریشت رو کوتاه میکنم منم گفتم مگه همینجوریه!!!
خدا میدونست موهای بدنم سیخ شده بود و دست و پایم میلرزید و با لکنت حرف می زدم.
مستقیم من را وارد سرپرستی کرد و در را از داخل بست من هم فاتحه خودم را خواندم، دانش آموزانی هم در طول این ماجرا نظاره گر این قضیه بودند، وقتی وضعیت را قرمز دیدم کنار درب بصورت تحیات نشستم و سرم را پایین انداختم سرپرست با خشم شروع به بد و بیراه گفتن کرد اما من لام تا کام حرف نمیزدم، نمیدانم چرا و چگونه ولی گفت برو گمشو، منم که تمام این مدت عرق میریختم درب را باز کرده و بیرون رفتم بچهها همه جلوی درب صف کشیده بودند و برای دلگرمی من حرف میزدند.
از آن به بعد کمتر جلویش آفتابی میشدم اما همین کار سبب میشد که بیشتر به من گیر بدهد، دقیقا یک هفته بعد سرپرست بعدی من را به سرپرستی احضار کرد در مسیر راه لبانم خشک شده بود و بشدت میترسیدم، وارد سرپرستی شدم سرپرست با خوشرویی شروع به احوال پرسی کرد و گفت: آقای X اسم شما توی لیست حضور و غیاب با خودکار قرمز خط زده شده - من فهمیدم که کار سرپرست قبلی بوده - گفتم نمی دانم استاد! شاید یکی اشتباهی خط زده سرپرست هم گفت: شایدم اشتباهی صورت گرفته است.
محیط مدرسه آنطور و محیط خوابگاه اینطور
در بین خاندان، شخصی که تحصیلات عالی حوزوی را به پایان رسانده باشد یا موفق به حفظ کلام الله مجید شود و یا حداقل در نهضت تبلیغ و جماعت وقت گذرانده باشد یافت نمیشد.
وقتی که از خوابگاه به خانه میرفتم ترس و دلهرهام بیشتر میشد عمویم با دیدن من میگفت: تو جوانی برو جوانی کن ریش هایت را بتراش و لباس تنگ بر تن کن، پدرم هم میگفت: ریشت را کوتاه کن دولت گیر میدهد در گزینش رد میشوی، و به اقوامی که به خانهی ما میآمدند توصیه میکرد تا در مورد ریش، من را پند دهند.
وقتی به خانه پدربزرگم میرفتم شوهر خاله هایم که اکثرشان اهل تشیع و البته معتاد بودند با سخنان بی شرمانه به من هتک حرمت میکردند.
من تمام این مدت را صبر کردم و تیغ بر صورت نزدم.
و بعد از اخذ دیپلم و گذراندن پیش دانشگاهی راهی حوزه علمیه شدم که مخالفت های بیشماری را بدنبال داشت و دارد.
بعد از ده سال از خداوند متعال توفیق استقامت بر حقیقت و شریعت را خواستارم
و این را نوشتم تا دردمندان این راه تسلی خاطر پیدا کنند و مرحمی بر زخم هایم باشد.
۱۴۴۱/۸/۳
۱۳۹۹/۲/۸
درباره این سایت